سرزمين پارسيان

فرهنگ و گذشته آريایی

به نام پروردگار

 

میرزا عبد القادر عظیم آبادی هندوستانی متخلص به بیدل از شاعران بزرگ و نامی قرن یازدهم و دوازدهم هجری است  . وی در میان پیروان سبک هندی ، ممتاز است . اصل خاندانش از ترکان جغتایی است ولی او در عظیم آباد هند در سال 1023 - 1054 هجری - ولادت یافت. از دوران جوانی به تحصیل دانش و علوم زمانه پرداخت . نزد شاهزاده محمد اعظم شاه ارج و مقام داشت به طوری که یک منصب بزرگ لشکری به وی اعتا شده بود . با این حال بیدل شاعری ستایشگر نبود حتی زمانی که محمد اعظم شاه از او درخواست قصیده ای در مدح خود کرده بود به کلی از کار خود کناره گرفت . کنج عزلت برگزید و در خلوت خود آثار نظم و نثر فراوانی به جای گذارد . دوستدارن و مریدانش و حتی بزرگان دولت به خانه او رفت و آمد داشتند و از محضرش بهره ها میبردند تا اینکه در سال 1100 - 1133 هجری - دار فانی را وداع گفت

او را در حیاط خانه خود به خاک یسپردند .

سبک شعری :

بیدل شاعر مضامین نو و پیچیده ، تشبیهات دور از ذهن و خیال پردازی های وسیع است . او ساده ترین موضوع را چنان با پیچیدگی بیان میکند که برای درک هر بیت از شعرهایش باید پره های بسیاری را باز کرد و با سختی ، مقصود او را از پس ابهامات درک کرد . البته یکی از اصلی ترین ویژگی های سبک هندی همین خیال پردازی های بی حد و حصر است . نمونه آن در شعر صائب هم دیده میشود .ولی نه صائب و نه هیچ شاعر دیگری در این زمینه به پای بیدل نمیرسند .

گاه مبهم گویی های بیدل سبب ملال و دلزدگی خواننده میگردد . ولی برای رعایت جانب حق باید تاکید کرد که بیدل شاعر چیره دستی در سبک هندی است .

آثار بیدل :

بیدل شاعر پرکاری بوده و آثار بسیاری از خود بر جای گذارده است

  1. کلیات دیوان : مشتمل بر قصاید ، غزل ها ، ترجیع ها ، ترکیب ها ، مخمس ، مقطعات ، مستزاد و رباعی است
  2. مثنوی های عرفات
  3. طور معرفت
  4. طلسم حیرت
  5. محیط اعظم
  6. تنبیه المهوسین

 

 

چنين كشتـﮥ حسرتِ كيستم من؟              كه چون آتش از سوختن زيستم من

نه شادم نه محزون نه خاكم نه گردون      نه لفظم نه مضمون چه معنيستم من؟

نه خاك آستانم نه چرخ آشيانم                پَري مي فشانم كجا ييستم من ؟

اگر فانيم چيست اين شور هستي؟            و گر باقيم از چه فانيستم من؟

بناز اي تخيّل ببال اي توهّم                   كه هستي گمان دارم و نيستم من

هوايي در آتش فگنده است نعلم              اگر خاك گردم نمي ايستم من

نوايي ندارم نفس مي شمارم                  اگر ساز عبرت نيَم، چيستم من؟

بخنديد اي قدر دانان فرصت                   كه يك خنده بر خويش نَگريستم من

درين غمكده كس مَميردا يا رب              به مرگي كه بي دوستان زيستم من

جهان كو به سامانِ هستي بنازد             كمالم همين بس كه من نيستم من

به اين يك نفس عمرِ موهوم بيدل            فنا تهمِت شخصِ باقيستم من

 

عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را                 ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را

عشق چون‌گرم طلب سازد سر پرشور را              شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را

بی‌نیازی بسکه‌مشتاق لقای عجز بود                   کرد خال روی دست خود سلیمان موررا

از فلک بی‌ناله‌کام دل نمی‌آید به دست                  شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را

از شکست‌دل چه‌عشرتهاکه برهم خورد و رفت       موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را

آرزومند ترا سیرگلستان آفت است                     نکهت‌گل تیغ باشد صاحب ناسور را

سوختن در هرصفت منظورعشق افتاده‌است          مشرب پروانه ز آتش نداند نور را

صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق لیک         دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را

گردلی داری تو هم‌خون‌ساز و صاحب‌نشئه باش     می‌شدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را

درطریق نفع خودکس نیست محتاج دلیل              بی‌عصا راه دهن معلوم باشدکور را

خوش‌نما نبود به پیری عرض‌انداز شباب             لاف‌گرمی سرد باشد نکهت‌کافور را

برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی                شوق منزل می‌کند نزدیک‌، راه دور را

نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت می‌کند               موج می تار است بیدل‌کاسهٔ طنبور را

 

نگار شده در برچسب:عبدالقادر بيدل, هنگام بوسيله سرزمين پارسيان| |